عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سخت است یکرنگ ماندن در دنیایی که....... مردمش برای پر رنگ شدن حاضرند هزار رنگ باشند!!! فقط کسانی که دارای پاکترین سرشت هستند یک رنگ و پر رنگ می مانند!!!

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پاکترین سرشت و آدرس justmahsa.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

Alternative content


كد كج شدن تصاوير

كد موزيك براي وبلاگ


<-PollName->

<-PollItems->

آمار مطالب

:: کل مطالب : 93
:: کل نظرات : 160

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2
:: باردید دیروز : 3
:: بازدید هفته : 236
:: بازدید ماه : 759
:: بازدید سال : 2853
:: بازدید کلی : 363580

RSS

Powered By
loxblog.Com

پاکترین سرشت مخصوص کسانی است که قلبشان خالی ازکینه!زبانشان خالی از کنایه!چشمشان خالی از گناست!

Godiva
سه شنبه 25 مهر 1391 ساعت 21:18 | بازدید : 1314 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

"Godiva" همسر دوک کاونتری انگلیس زنی خیلی محبوب و محترم بود.

وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود،را مشاهده کرد . اصرار زیادی کرد

به شوهرش که مالیات رو کم کند ولی شوهرش از این کار سرباز می زد.

بالاخره شوهرش یک شرط گذاشت !!!

گفت اگر برهنه دور تا دور شهر بگردی من مالیات رو کم می کنم .

گودیوا قبول کرد !!!

خبرش در شهر پیچد !!!

گودیوا سوار یک اسب در حالی که همه ی پوشش بدنش موهای ریخته شده روی سینه اش بود در شهر

چرخید، ولی مردم شهر به احترامش آن روز، هیچکدوم از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره ها را

هم بستند.

در تاریخ انگلیس و کاونتری بانو گودیوا به عنوان یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی دارد و مجسمه اش

در کاونتری ساخته شده است !!!

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , Godiva , ,
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
زلال که باشی آسمان در تو پیداست !
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 14:44 | بازدید : 1089 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

پرسيدم…

چطور ، بهترزندگي كنم ؟

با كمي مكث جواب داد :

زلال كه باشي آسمان در تو پيداست ...

 

پرسيدم ....كه ،

چطور ، بهتر از اين زندگي كنم ؟

با كمي مكث ... پاسخم داد :

گذشته ات را بدون هيچ تأسفي بپذير ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس براي آينده آماده شو .

ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز .

شك هايت را باور نكن ،

وهيچگاه به باورهايت شك نكن .

زندگي شگفت انگيز است ، در صورتيكه بداني چطور زندگي كني .

 

پرسيدم كه،

آخر ....چطور؟ ،



و او بدون اينكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :



مهم اين نيست كه قشنگ باشي ... ،

قشنگ اين است كه مهم باشي ! حتي براي يك نفر .

كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود ميداند آئين بزرگ كردنت را ..

بگذارعشق خاصيت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با كسي .

موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن ..



داشتم به سخنانش فكر ميكردم كه نفسي تازه كرد وادامه داد ...



هر روز صبح در آفريقا ، آهويي از خواب بيدار ميشود و براي زندگي كردن و امرار معاش در صحرا ميچرد ،

آهو ميداند كه بايد از شير سريعتر بدود ، در غير اينصورت طعمه شير خواهد شد ،

شير نيز براي زندگي و امرار معاش در صحرا ميگردد ، كه ميداند بايد از آهو سريعتر بدود تا گرسنه نماند ..



مهم اين نيست كه تو شير باشي يا آهو ... ،



مهم اينست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خيزي و براي زندگيت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به

دويدن كني ..



به خوبي پرسشم را پاسخ گفته بود ولي ميخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،

كه چين از چروك پيشانيش باز كرد و با نگاهي به من اضافه كرد :

زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،

فرقي نمي كند كه گودال كوچك آبي باشي ، يا درياي بيكران ،

زلال كه باشي ، آسمان در تو پيداست…



:: موضوعات مرتبط: درد دل , زلال که باشی آسمان در تو پیداست ! , ,
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
رهگذر و جاده
دو شنبه 17 مهر 1391 ساعت 9:9 | بازدید : 986 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

رهگذری وارد جاده ای طولانی شد

جاده پس از چندی به او انس گرفت !

چند ساعتی 1 بار از رفتن دست میکشید و جاده رو امیدوار می کرد به ماندنش !

غافل از اینکه او برای خستگی خود پیش او می نشیند و نه به خاطر دلش !

هر بار که عزم سفر کردجاده مانعی برسرراهش گذاشت تااندکی بیشتربماند و شاید از رفتن سر باز زند !

اما عابر فقط از رفتن می گفت و بس

بعد از هر بار نشستن چندین ساعت راه می رفت ! بعد از هر امید دلواپسی در وجود جاده می گذاشت !

جاده به خودش آمد !

از ماهیت خود پرسید ! از ماهیت رهگذر ؟!

و اینکه چرا هیچ کس دلش نمی خواهد برای همیشه پیش او بماند !؟

اینکه چرا رهگذر برای ماندن نمی آید !؟

دست از تلاش کشید !

رهگذر هم

رفت ...........

رفت ...........

رفت ...........

برای همیشه !!!

 



:: موضوعات مرتبط: دست نوشته ها , ,
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
باور
شنبه 8 مهر 1391 ساعت 20:52 | بازدید : 1640 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 

نمی دانم دوستت دارم های دیروزت را باور کنم

یا بی اشتیاقی های امروزت!

 

نمی دانم دلتنگی های دیروزت را باور کنم

یا فراموش کردن امروزت!

 

نمی دانم خوبی های دیروزت را باور کنم

یا بدی های امروزت!

 

نمی  دانم ............

نمی دانم ............

 

ای کاش مرزی برای این دیروزها و امروزهایت می گذاشتی !!!

 



:: موضوعات مرتبط: دست نوشته ها , باور , ,
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
حرف دل
جمعه 7 مهر 1391 ساعت 1:56 | بازدید : 981 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

ای کاش کاری کنی ، حرفی بزنی و من آزرده دل را از این فکرها و کابوس ها رهایم کنی !!!

     کاش برای اطمینان خاطر بخشیدن به من گامی برداری !!!

 

جاده ها به اندازه ی کافی میون ما نیومدن ؟!

      که حالا با کارات دورترم میکنی ؟!

 

از دکتر پرسیدم : چرا دل من اینقدر زود به زود تنگش میشه !!!

                       اما دل اون بعد از 1000 سال هم به وسعت قبل باقی میمونه ؟؟؟

                      درد من چیه ؟!

                       گفت : عاشقی !!!

 

با همه کس و همه چیز به رسم تعامل تا میکنی !

     من با فاصله ها بیشتر از همیشه تقابل میکنم !

 

تمام نگرانیم از نابودی جهان

     تنها ..............

     آرزوی دیدار تو را به گور بردن بود و بس !!!

 

 



:: موضوعات مرتبط: دست نوشته ها , حرف دل , ,
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
جدال عقل و قلب
جمعه 7 مهر 1391 ساعت 1:39 | بازدید : 1573 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

اشک در چشمانم جمع شد به حکم قلب

عقل بر چشم سد عظیمی بست

 

قلب از تنگ شدن نالید

عقل آن را از شکستن ترساند

 

عقل خواهان بودن در میان جمع

قلب به جرم عاشقی دور از همه عالم

 

عقل همه دنیا را با چشم باز دید

قلب هر کجا در این دنیا جز معشوق کسی ندید

 

عقل با نوای غم برای خود رقصید

قلب به ساز ضرب هم فقط گریست

 

عقل در تکاپوی فراموشی

قلب به مرور خاطره ها مشغول

 

عقل از خداوند صبر طلب کرد

قلب از خدا جز عشقش چیزی نخواست

 

عقل از عبرت گفت

قلب از گذشت

 

عقل نا امید از ادامه

قلب امیدوار به شروع دوباره

 

قلب بنا را به عاشقی گذاشت

عقل به عادت

 

قلب با هر تپش اسمش را نجوا کرد

عقل آن را سرزنش !!!

 



:: موضوعات مرتبط: دست نوشته ها , جدال عقل و قلب , ,
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
عشق به چه قیمت ؟!
سه شنبه 4 مهر 1391 ساعت 21:45 | بازدید : 1546 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

تو تاکسی بودم که سوار شدن و خیلی زود تو بغل هم جا گرفتن !

دست تو دست هم

چشم تو چشم هم

از خاطراتشون می گفتن ، از عشق بازی که ساعتی قبل با هم داشتن !

انگار که جز خودشون هیچ کسیو نمیدیدن ، اباعی از گفتن حرفاشون نداشتن !

فارغ از همه چیز حتی لحظه ای از هم جدا نشدن !

چند دقیقه ای یکبار دوست دخترشو از دستها و گونه هاش می بوسید ........

شادی از سرو روش می بارید !

 

دخترو می بوسید ، از روی چه احساسی ؟!

شاید عشق

اما ............

عشق بعد از هوس !؟

 

دختر اون عشق و به چه قیمت می خواست ؟!

شاید زندگی

اما ............

زندگی تو عالم رویا !؟

 

چارلی چاپلین خطاب به دخترش :

دخترکم هیچگاه هم آغوشی هایت را با عشق مقایسه نکن ! هیچ مردی در رختخواب نامهربان نیست !!!

 



:: موضوعات مرتبط: دست نوشته ها , عشق به چه قیمت ؟ , ,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
ریل قطار
دو شنبه 27 شهريور 1391 ساعت 23:42 | بازدید : 880 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

بر روی ریل زندگی گام بر میدارم

     از پس هر راه

     تیری درون قلب دارم

بوق قطار همچو سوت پایان است برایم

     من همین یک نفس را

     از دار دنیا

     با خود به همراه دارم

ایستگاه برایم دور است

     دور ..................

     دگر توان دویدن ندارم

ریل برای مسافرین قطار

     می رود بالا

     تا بی نهایت ............

     تا به آسمان ...........

     آه ....................

     دهقان فداکار

     کجایی؟

     این بار برای من بیا

من بروی ریل

     در ظلمت شب

     رهرو راه عشق خواهم بود

     با پیراهنی از پر کلاغ

     به سوی مرگ

     با غمی که زندگی ام را ربود

قطار برایم جایی ندارد

     ................................

     به زیرش می روم

     و به هر شکل شده

     از این زندگی خواهم رفت !!!

 

چ . ب : بهت گفتم دیدار به قیامت !

           الآن من قیامت شد و باز هم تو را نمی بینم !!!

 



:: موضوعات مرتبط: دست نوشته ها , ریل قطار , ,
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
نجوای من
جمعه 24 شهريور 1391 ساعت 1:53 | بازدید : 1137 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

دلم می خواهد نامت را صدا کنم !

یک طور دیگر!

جوری که هیچ کس صدایت نکرده باشد !

یک طور که هیچ کس را صدا نکرده باشم !

دلم می خواهد نامت را صدا کنم !

یک طور که دلت قرص شود که من هستم !

یک طور که دلم قرص شود که با بودن من تو هم هستی ... !

 

من تو را نمی سرایم ...!

تو ...

خودت در واژه ها می نشینی ...!

خودت قلم را وسوسه می کنی !

و شعر را بیدار می کنی !

 



:: موضوعات مرتبط: درد دل , نجوای من , ,
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
آدمیت
سه شنبه 20 شهريور 1391 ساعت 23:57 | بازدید : 1153 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید

آدمیت مرده بود

گرچه آدم زنده بود


***

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب

گشت و گشت

قرنها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغا آدمیت برنگشت



                                                                                                                                  (فریدون مشیری)

 



:: موضوعات مرتبط: شعر , آدمیت , ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7